مردم ده همگی گرسنه بودند...
خشکسالی ، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود...
نگاه
های بی روح شده، چنان چشم انتظار آسمان لعنتی بود تا معجزه ای از آن
بیرون بیاید که اگر از میانشان ناله ای بر می خاست و کسی طلب کمک می کرد
کسی نمی شنیدش...
اما
اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته می شد؛ هر کس خاطره ای
داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی می گفت،
همه بالا خواه ده خودشان در می آمدند و در باره بهتر بودن ده خرابه خودشان
اظهار نظر می کردند !!!
اما شکم ها هنوز گرسنه بود و اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا می گرفت فقط حرف های او را نمی شنیدند...
روزی
مسافری غریب به ده رسید ، به گرد و خاک و خس و خاشاکی که در کوچه پس کوچه
های ده سر گردان بودند و در هوا بازی می کردند نگاهی کرد ، انگار فهمید که
اوضاع ده از چه قرار است ...
از
کوله بارش دیگی در آورد و از آب پر کرد و وسط ده آتشی افروخت و سنگی
توی دیگ انداخت و دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن دیگ کرد!!!
هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت می کرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود!
شکم
های گرسنه کم کم به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب به آن مرد که
دایما بخار توی دیگ را بو می کرد و از آن حظ می برد، نگاه می کردند.
کمی که گذشت غریبه سرش را بالا گرفت و گفت اگر کمی بن شن داشتیم خیلی خوب می شد این آش خیلی خوشمزه تر می شد !
یکی از اهالی گفت: کمی در پستوی خانه من فکر می کنم بن شن مانده باشد صبر کن بیارمش !
کمی گذشت. غریبه گفت اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم طعم این آش سنگمان بهتر میشد!
پیرزنی از میان جمع گفت فکر کنم کمی در خانه سبزی خشک داشته باشم.
غریبه
دوباره گفت اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم انگشتانتان را
قول می دهم هم بخورید و همینطور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی
از خانه شان آوردند و سهیم شدند و آش سنگی حسابی پر ملات شد.
طوری که همه بعد از اینکه خوردند و سیر شدند باز هم توی دیگ اضافه باقی ماند...
مسافر از آن ده رفت و آن سنگ را برای اهالی یادگار گذاشت تا دیگر کسی آنجا گرسنه نماند...