چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ...
افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود...
ما
غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ،
یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ، البته من با
اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ...
شروع
کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه
ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که
داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر
مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم...!
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده !!!
خوب
ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی
صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش
گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم...
اما
بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن و
پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج
شد...
خب
این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که
دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم و
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده
بود تو صف ...
از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه !!!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش !
به محض اینکه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پرید !
اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگ شده !!!
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت : داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم...!
دیگه
با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم
دستهام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستهام رو شستم و همینطور که داشتم
دستهام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم ...
البته
اونا نمیتونستن منو ببینن و با خنده باهم صحبت میکردند : پیرزن گفت کاشکی
میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ! الان یه سال
میشه که ماهیچه نخوردم ...
پیر
مرد در جوابش گفت : ببین اومدی نسازیها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ
بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ! من اگه
الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر
برج برامون نمونده...
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردند ، کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ؟!
پیرمرد هم بیدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار...!
من تو حالو هوای خودم نبودم ، همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس کردم دارم میمیرم ...
رو کردم به اسمون و گفتم خدایا شکرت فقط کمکم کن !
بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره ، همین !
ازش پرسیدم که : چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ؟! ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم !
گفت : داداشی ! پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم ...
این و گفت و رفت !
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ...
واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید !