وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید…
اگر
یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر
راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری
روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت
یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید ...
هاروی مک کیمی گوید:
ادامه مطلب ...
... و امروز برف می بارید!
سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم.
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود.
ادامه مطلب ...
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
ادامه مطلب ...
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
ادامه مطلب ...
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ...
افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود...
ما
غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ،
یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ، البته من با
اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ...
ادامه مطلب ...
یکشنبه:
هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر
دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لریزدند. پسرک
پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟»
کاغذ
باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمی زد و نمی توانستم به
آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای
کوچک شان افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچک شان قرمز شده بود.
ادامه مطلب ...
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
ادامه مطلب ...
مسئولین
یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا
کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است ، پس یکی از افرادشان را نزد
او فرستادند...
مسئول
خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله
از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید
!نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟!!
ادامه مطلب ...
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند.
ادامه مطلب ...به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ادامه مطلب ...
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد...
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت :
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم!
در حقیقت من آن را زنده می کنم!
حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت :
اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!
دوستی می گفت :
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
ادامه مطلب ...
مردم ده همگی گرسنه بودند...
خشکسالی ، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود...
نگاه
های بی روح شده، چنان چشم انتظار آسمان لعنتی بود تا معجزه ای از آن
بیرون بیاید که اگر از میانشان ناله ای بر می خاست و کسی طلب کمک می کرد
کسی نمی شنیدش...
اما
اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته می شد؛ هر کس خاطره ای
داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی می گفت،
همه بالا خواه ده خودشان در می آمدند و در باره بهتر بودن ده خرابه خودشان
اظهار نظر می کردند !!!
اما شکم ها هنوز گرسنه بود و اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا می گرفت فقط حرف های او را نمی شنیدند...
ادامه مطلب ...
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند:
ادامه مطلب ...
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
ادامه مطلب ...
پس
از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را
بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک
دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده
بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر
مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر
بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا
خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به
بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت
زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
ادامه مطلب ...
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت : من صلح
هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی
خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش
شد...
ادامه مطلب ...
زن و شوهری
بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می
بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا
این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای
شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد
دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی
به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
ادامه مطلب ...
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ
بهایى گفت : من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که
پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به
کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم...
لقمان حکیم
رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان
راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه
ات را بگشا و طعام خور …
شبانگاه،
پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم
نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا
نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز
چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها
بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از
این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته اند،
چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .
از یک گروه از دانش اموز خواستد اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند...
علی رغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:
اهرام مصر
تاج محل
دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا)
کانال پاناما
کلیسای پطرس مقدس
دیوار بزرگ چین
آبشار نیاگارا
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.
ادامه مطلب ...
دختری
جوان همراه برادرش نزد حکیمی آمد و از او در مورد مشکلش راهنمایی خواست.
دختر جوان گفت: "مدتی قبل پسر خالهام به خواستگاریام آمد و با توجه به
رابطه فامیلی قرار بر این شد که با هم ازدواج کنیم. اما چند روز مانده به
ازدواج پسر خالهام شروع به بهانهگیری کرد و نشان داد که به شدت نسبت به
من و خانوادهام بدبین است و در نهایت از ازدواج سر باز زد و با بدنامی مرا
پس زد و دیگر سراغم را نگرفت."
الآن
نزدیک یک ماه است که از آن روز میگذرد و من کمکم با این ماجرا کنار
آمدهام. اما مشکل این جاست که او هر از چند گاهی پشت سر من و خانوادهام
بدگویی میکند و ما را تحقیر کرده و بعد پی کار خود میرود و من و
خانوادهام چند روز به خاطر کنایه و حرفهای او دچار ناراحتی و عذاب روحی
میشویم. به من و خانوادهام بگویید چه کنم؟"
حکیم لبخندی زد و گفت: "خیلی ساده به حرفهایش توجهی نکنید و به زندگی خود برسید!"
دختر
جوان با ناراحتی گفت: "این غیرممکن است! گوشه و کنایههای او بسیار
عذابآور است و او از اینکه مرا ترک کرده احساس قدرت میکند!"
حکیم
شانههایش را بالا انداخت و گفت: "خوب بگذارید احساس قدرت کند و با این
باور زندگی کند که شما را پست و حقیر ساخته است. شما که نمیتوانید روی
احساس و باور مردم تأثیر بگذارید اما میتوانید مواظب احساس و باور خود
باشید. خوب این کار را انجام دهید."
برادر
دختر جوان که تا این لحظه ساکت بود با خشم گفت: "یعنی شما میگویید ما به
بدگوییهای او توجهی نکنیم و چنان رفتار کنیم انگار این حرفها زده نشده
است؟"
حکیم
به برکه آبی که در نزدیکی آنها بود اشارهای کرد و گفت: "الآن در این برکه
تعدادی قورباغه هست که از وقتی آمدید دارند از خود صدا درمیآورند. تا
الآن که نگفته بودم شما صدای آنها را نمیشنیدید با وجودی که از اول صبح سر
و صدایشان بلند بود. همانطوری که صدای این قورباغهها را با اینکه وجود
داشتند نشنیدید صدای این خواستگار مغز پریش را هم نشنوید."
دختر جوان با ناراحتی گفت: "من که نمیتوانم خود را به کری بزنم و هر چه او میگوید را نشنوم! او که قورباغه نیست!"
حکیم
تبسمی کرد و گفت: "موجودی که تو از او یاد میکنی فردی است پیمانشکن و
روانپریش که نه تنها از پذیرش تعهد فراری است بلکه از آزار دیگران هم لذت
میبرد. من هیچ قورباغهای را نمیشناسم که اینگونه باشد."
دختر جوان مات و مستأصل به حکیم خیره شد و بعد از مدتی گفت: "برای آخرین بار از شما میپرسم چاره کار من و خانوادهام چیست؟"
حکیم
با لبخند گفت: "همان که گفتم! شما از همان ابتدا اشتباه کردید که یک فرد
بدبین روانپریش و هذیانگو را فقط چون فامیل بود به حریم خود راه دادید.
از سوی دیگر شکرگزار باشید که این شخص بیمار، نیامده، از پیش شما رفت. حال
اینکه گهگاه برای دفاع از خود پیش دوست و آشنا چیزی میگوید این یک موضوعی
است که شما روی آن کنترلی ندارید و اینکه شما از بدگوییهای او ناراحت
میشوید موضوع دیگری است. پیشنهاد من همان است که اول گفتم. ناراحت نشوید و
همانطوری که صدای خیلی چیزها را نمیشنوید تصمیم بگیرید که دستهجمعی
دیگر صدای او را نشنوید. ناراحتی اتفاق نمیافتد و همه چیز حل میشود.
فراموش نکنید که او پشت سر شما یاوه میگوید تا شما را ناراحت کند و شما با
ناراحت شدن باعث رضایت و قدرت گرفتن او میشوید. پس اصلاً به این موضوع
توجهی نکنید و به کار و زندگی خود برسید. چاره کار شما
است!"
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه...
مادربزرگ
یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه اما موقع بازی جانی به اشتباه
یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت ...
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد ولی وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت : توی شستن ظرفها کمکم کن...
ولی
سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک
کنه و زیر لبی با بدجنسی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد؟!!!
و جانی بیچاره که قرمز شده بود ناچارا ظرفا رو شست ...
بعد
از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی
مادربزرگ گفت : متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج
دارم...
سالی دوباره با بدجنسی تمام لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه !!!
و زیر لبی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد ؟!!
اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی کوچولوی بیچاره با حسرت تمام خونه موند و تو درست کردن شام کمک کرد...
چند
روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی
رو هم انجام بده تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز
رو بهش اعتراف کرد...
مادربزرگ
لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت : عزیزدلم میدونم چی شده. من اون
موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من
فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو
رو در خدمت خودش بگیره...!!!
**********************************************
گذشته شما هرچی که باشه ، هرکاری که کرده باشید...
هرکاری که دایم اون رو به رختون میکشند ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست...
باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده ، همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده !
اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...
فقط میخواد ببینه تا کی اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیرند ؟!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه ، پس میشه به خاطر داشته باشید :
خدا پشت پنجره ایستاده
در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.
صاحب
فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به
این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک
روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً
نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از
پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به
آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را
بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب
فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که
او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری
فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای
مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به
خدمت حاضر شدید؟
صاحب
مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد
و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.