یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این
درس می اندازید . من که نمی خواهم موشک هوا کنم .
می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
ولی تو نمی توانی به من قول بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ،
نخواهد موشک هوا کند .
روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود .
او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد .
اهالی
دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف
بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را
پذیرفتند ...
اما
در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک
شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید...
وقتی
اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و
وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ،
تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود !!!
مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!
پیرمرد پاسخ داد : آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم !
جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!
پیر
مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول
عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه
عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز
همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است...!
سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است !
و
اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده
ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند ...
اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد...
شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. زرتشت
لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.
ارباب
او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر
ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می
گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا
بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه
عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه
تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و
لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید،
در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.
سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟!!
لقمان
که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط
گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما
سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام،
سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.
خواجه
از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی
برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و
شکیبایی بیاراست...
آورده اند که خلیفه هارون الرشید با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند ، بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد .
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند !
زبیده
به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت
اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به
آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر
زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد ...
هارون
سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او
سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر
گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و
انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود .
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند !!!
صیادپولها
را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم
از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت !
زبیده
به هارون گفت :این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد .
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم
او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که
حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد
باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و
از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن
اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور
است !
خلیفه
باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد
انعام دادند و به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه هردفعه مرا
مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه
متضرر شدم ...!!!
روزی
یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در
آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به
سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش
کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت
مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با
تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین
کلبه نرفته ای!؟"
جوان
لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده
است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و
صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش
دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق
تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق
چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق
واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک
غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در
اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک
کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"
اشک
بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و
شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا
نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را
نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید.
اما هیچکس از بین نرفت.
روز
بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی
بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان
انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست.
دلشوره عجیبی داشت و کمی هم تار می دید ولی مجبور بود...
نگاهی به جمعیت انداخت.
گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید .
وقتی آن را بلند کرد تا با شانه اش پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد.
صدای خنده جمعیت بلند شد...
آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی .
مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دومتری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زور نمایشی زد.
دویست تومنش کمه . یه جوون مرد دویست تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم .
آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو شدند ، دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود.
پهلوان با فریادی بلند سعی کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد...
دوباره
تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی
پیشانی اش نشسته بود ولی حلقه های زنجیر ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا
این بار آنها درمقابل پهلوان قدرت نمایی کنند.
احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم.
نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.
چشم
هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می
کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور بعد از سکته تونست
زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره
.
لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا
جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا
شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی
آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد...
در
میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند و
طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع
آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند...
حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و پارچه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند.
در
بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پراز سکه های زر یافت که بسیار
مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی
یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود...
حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود.
رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند...
طولی
نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه
از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من
گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر
خواهد بود !!!
رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند !
یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم ؟!
رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم ایم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم ...
****************************************************
دنیا
جای خطرناکی برای زندگی است نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که
شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند ...
انیشتین
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد...!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود...
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او
رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می
کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز
گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از
دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین
هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری
است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد...
او
رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا
همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می
روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه
گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم
و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع
تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد
قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری
را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف
کرد.
جادوگر
بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان
گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به
شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با
مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی
دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند،
ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو
باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها
فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد...
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...
مرد
خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو
نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم
جفت و جور کرده است!
و رفت...
به
دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت
باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها
تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست...!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد
خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر
گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز
برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
سپس
به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از
یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر
سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
بله.
درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار
بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...!
*********************************************************
بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست میدهند. موریس وبستر
درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد
و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با
یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.
می گویند دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد
با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد
بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد
گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر
همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز
نوربرت لش لایتنر
گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید .
پذیرفت ...
نماز جماعت تمام شد ، چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست !
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست !!!
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار...!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم...
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم...
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم...
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند...
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :
من
برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد
من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم
واقدام نمایم؟!
پس
بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان
دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است...
داستان کوتاه (مادر شوهر)
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز
گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک
خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در
غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و
توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته
ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا
که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از
مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی
خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش
خارج کند.
داروساز
لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود
بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
ادامه مطلب ...
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
خاطره ایی از استاد دکتر شفیعی کد کنی
روزی روزگاری، عابد
خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر
مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا
از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70
سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید
امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی
بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که
در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او
داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد
عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه
دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی
او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش
ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای
حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به
اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال
سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که
غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه
اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت
فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و
از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان
کردی...
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.
مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد...
به
جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری
در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای
گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و
اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود...
خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!
خردمند
با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به
او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او
پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او
بازگردد!!!
مرد
خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست
پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق
را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد
خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی
که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک
ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!
خردمند
گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی
اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد
جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست
داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود
مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی
را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به
نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن
وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را
بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
از کتاب کیمیاگر - پائولو کوییلو
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون
دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن
سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان
خود جدا افتاد .
گروهی
از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در
پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ،
در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و
التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا
می توانم پنهان شوم ؟
پوست
فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون
را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های
روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه
شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را
پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها
بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست
فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما
چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع
از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان
پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های
بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و
تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش
زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و
با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..
با
اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس
عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر
شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم
بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در
مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می
نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو
شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام
مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم
کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال
گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد
دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
دو
سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید
وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و
یکی از معتمدین بزرگ است.
به
بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی
اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای، حمامی گفت: این نیز
بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم
گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی
بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر
پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را
جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد
به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود
جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی
میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد وچون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد!!!
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران
از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می
چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند...
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...
یکی
از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش
نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این
پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و
رفته است. تو برای چه به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ؟!
من دارم به خودم کمک می کنم ...
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم :
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک
گفت : ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است!
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد... شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
********
1.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی !!!
3.همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست...
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون
دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.
گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
پائولو کوئیلیو
هر
زمان شایعه ای روشنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را
در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت
فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با
هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد:
"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."
مرد پرسید:سه پرسش؟
سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:
"نه،فقط در موردش شنیده ام."
سقراط
گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست . حالا بیا
پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من
بگویی خبرخوبی است؟"
مردپاسخ داد:
"نه،برعکس…"
سقراط ادامه داد:
"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"
مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت سقراط ادامه داد:
"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"
مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"
سقراط
نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب
است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد. او پرسید: `آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟`
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: "بله."
استاد پرسید: "هر چیزی را؟"
پاسخ دانشجو این بود: "بله هر چیزی را."
استاد گفت: "در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد."
برای
این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند. استاد از این فرصت حظ برده بود
که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.
ادامه مطلب ...