ستاره مشرقی

هر آنچه به دنبالش هستید...

ستاره مشرقی

هر آنچه به دنبالش هستید...

داستان آموزنده دوست

iran stars


پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی !

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد ...

دختر زشت رویی که مادری زیبا شد

iran stars

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

ادامه مطلب ...

عشــق و تــاریخ مصــرف آن ؟!

این داستان تکان دهنده واقعی است

iran stars


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده قدرت بیان

iran stars

جان دوست صمیمی‌جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می‌روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می‌کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی‌توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می‌خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می‌کرد و غر می‌زد که او مرد بی ادبی است.

جک در حالی است که دوستش را دلداری می‌داد، حرفی نمی‌زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می‌خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می‌خواهم، می‌بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می‌گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می‌داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می‌بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می‌رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می‌شود.

داستان آموزنده ” خرید بهشت “

iran stars

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

ادامه مطلب ...

سوالات امتحان نهایی فیزیک “دانشگاه کپنهاگ”

iran stars

سؤال امتحان نهایی فیزیک دانشگاه کپنهاگ

چگونه می‌توان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمان‌خراش را محاسبه کرد؟

پاسخ یک دانشجو:
” یک نخ بلند به گردن فشارسنج می‌بندیم و آن را از سقف ساختمان به سمت زمین می‌فرستیم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمان‌خراش خواهد بود.”
این پاسخ ابتکاری چنان استاد را خشمگین کرد که دانشجو را رد کرد.
دانشجو با پافشاری بر اینکه پاسخش درست است به نتیجه امتحان اعتراض کرد.
دانشگاه یک داور مستقل را برای تصمیم درباره این موضوع تعیین کرد.

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “تاثیر دعا”

iran stars

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از  کلیسا برمیگشت … در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!
خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه. با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد  : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

داستان آموزنده “ثروتمندتر از بیل گیتس”


از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

ادامه مطلب ...