وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
وقتی
به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد
بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط
برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .
پدر
به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه
قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد
تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و
همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول
کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او
ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست
دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت،
به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه
موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد
از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته
از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری
افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.